دیگه تورا ندارم
دیگه تو نیستی
تو که رفتی من کوچه های برگ ریز پاییزی را درپیش گرفتم
نمیدانم انتهایش کجاست
میخواستم دستهای لطیف و مهربانت نصیب من باشد
ولی تنهای،تاریکی،غم های نداشتن تو نصیبم شد
بعد تو تنهای را خیلی دوست دارم
نمخواهم کسی در نزدیکام قدم بزنه
حتی نمیخوام کسی مرا ببینه
با تنهایی هایم هم آغوش میشم
تو در ذهنم میایی
عکس چشمایت را نقاشی میکنم
این بهترین لحظات زندگیم شده...