این شب ها لحظه هایم متداوم تکرار از عذاب است
از هجوم غم ها در سایه ای از کنج اتاق پناه میبرم
سکوت همه جا را فرا میگرد
و تصویر نگاهی سردت
می پیچد در چشمان غمگینم
در چشمان که دو سال در خیابان های این شهر دنبال نگاه گم کرده اش میگشت
چشمانیکه تو را صادقانه وخالصانه میخواست
و تو همچون نسیمی,چی بی اعتنا از کنارش گذشتی
ودر وسعت عریان پاییز چقدر تنها رهایم کردی
چی کوتا بود لحظه های با تو بودن...
این شب های تاریک وبی مهتاب
خوابی نیست اصلا به چی امیدی بخوابم
آرام آرام اشک میشم
این شب ها فقط نخ های سیگارم کنار تنهایی هایم می نشیند و امید میدهد به فردا ها به طلوع دوباره
ولی نمیدانم کدام فردا و کدام طلوع ؟
خدایا عذاب میکشم
در این ظلمت سرد روزگار صدایم را بشنو خدا