با چشم باز کابوس می بینم
چشمم جا ماند روی عکس پروفایلت
امشب احساسی از روز های گذشته را میخواهم
ولی در نابینای شهر احساس نیست
چاره ای ندارم جز رفتن
چشم هایم خسته از حیرت گم شده گی در شهر آشنای دیروز
دیگر توان دیدن نیست در هجوم نابینایی این شهر
من گم شده این شهر آشنایم
چاره ای ندارم جز رفتن
روز هایم رنگ شب گرفته و شب هایم رنگ کابوس
لحظه ها با تیک تیک ساعت چی سخت میگذرد وقتی من خاطرات شیرین را تلخ به آغوش میکشم
این لحظه ها چی غریبم و دلتنگ
آه این لحظه لب ریز غمم
چاره ای ندارم جز رفتن
راهی طولانی جاده چی بی رحم است ...
لعنت به عشق یک طرفه که آتشش چی سوزنده است.